دوستام می گفتن برو باهاش دوست شو ولی اونا نمی دونستن این دل دوستی نمی خواد یه چه چیزایی هم از دوستی می دونستم که اسمش رو همه می دونن بهش میگن -احساسات - که وقتی باهاش بازی بشه خیلی ضربه ی بدی میزنه حالا بیشتر هم دخترا با احساساتشون بازی میشه و من نمی خواستم این اتفاق نه برای خودم بیفته نه برای اون من نمیگم دوستی بده فقط نمی توستم خودمو قانع کنم که با دوستی پیش برم دوستی بد نیست عشق بده که هر لحظه باید کنارت باشه و اگه یه روز نبینیش خیلی برات سخته بهم میریزی و منم مثله همیشه یک هفته مونده بود به مهر ماه 93 مثله همیشه بالای خونمون داشتم با دلتنگیش سر می کردم هنذفری هم تو گوشم بود صدایی نمی شنیدم یک لحظه دیدم اون داره سوار ماشین میشه جلوتر که اومدم دیدم ماشین پدرشه یه ماشین جلوتر هم هست هنذفری رو که در آوردم دیدم یه مرده از ماشین جلویی داد میزنه آخرش کجا میریم لهجه هم داشت لهجش هم اصفهانی بود اقوام مادرش بودن که از اصفهان اومده بودن پدرش هم گفت پارک.

بعدش رفتن ساعت تقریبا 23:30 بود نمی دونم هیچ ترسی نداشتم که این وقت شب قراره پیاده برم پارک که تقریبا 2 کیلومتر با خونمون فاصله داشت همه خواب بودن آروم لباسمو عوض کردم دوییدم همون سوپری رفیقم داشت می بست ازش پرسیدم ماشین اونا رو دیدی گفت نه یه پارک هم نزدیک سوپری کوچیک بود تازه ساخته بودن مطمئن بودم اونجا نیستن ولی رفتم دیدم هیشکی نیست هیچ خستگی رو احساس نمی کردم دوباره دوییدم اصلا ایست نمی کردم نمی دونم این چه نیروییه هر چی می دوییدم عرق می ریختم ولی خسته نمی شدم وقتی رسیدم کلا پارک رو گشتم بالاخره پیداشون کردم یهو قلبم دوباره شروع به تپش کرد دست و پام سست شد با فاصله ده متری پشت سرشون نشستم اون بود و دو تا خواهرش اون داشت خواهر سومی رو تاپ می داد خواهر وسطیش هم کنارش وایساده بود بعد یه مسافری اومد با صدای بلند گفت پسر جان سرویس بهداشتی کجائه؟ دیدم خواهر وسطیش برگشت و منو دید منم که هل شدم به مسافر ادرس اشتباه رو دادم اصلا یه همچین جایی وجود نداشت بعد که مسافر رفت من برای اینکه اونا نفهمن همون جا دوباره نشستم سرم رو آوردم پایین دستمو جوری نگه داشتم انگار دارم با گوشی کار می کنم اصلا گوشی مو نیاورده بودم یه لحظه نگاش کردم اون به خواهرش اشاره کرد یا چیزی گفت رو نمی دونم فقط خواهر رو شو برگردوند و بعد از 5 دقیقه رفتن جایی نشستن که مادرش و فامیلشون اونجا بودن یه دختر غریبه هم بود که فامیلشون بود و تقریبا هم سن. تشنه ام شده بود رفتم آب بخورم برگشتم دیدم روی نیمکت کسی نیست و خلوت نزدیک که شدم و داشتم عادی دنبالشون می گشتم قلبم سریع به تپش کرد خدا شاهده که دارم راست میگم یکم که جلوتر رفتم یه لحظه فکر کردم چند نفر دارن منو نگاه می کنن آروم برگشتم دیدم همه دارن منو نگاه می کنن تا دیدمشون سرشون رو بر گردوندن اونقدر استرس و تپش قلبم داشتم که نفهمیدم دارم چیکار می کنم رفتم جلوتر خم شدم و دو گرفتم دو باره رفتم  پشت سیم های پیست اسکیت نگاشون می کردم اونجا که نشسته بودم اونا داشتن با نگاشون منو پیدا می کرد ولی خیلی دور بودم چند دقیقه که گذشت اونو و خواهر وسطیش و دختره غریبه بلند شدن و شروع کردن به قدم زدن من اصلا فکر کار نمی کرد نمی دوستم چیکار کنم اونا وقتی 50 متر با من فاصله داشتم و من پشت سیم ها بودم داشتن سمتم می اومدن فرار کردم بعدش به خودم می اومدم به خودم می گفتم این چه کاریه مگه دیوونه شدی؟ بعدش می رفتم دنبالشون با فاصله، هیچ دلیلی نداشتم برای تعقیب کردنشون قصد نداشتم بهش بگم فقط وقتی بهش نزدیکم آرامش دارم و یه حسی که واقعا اون حس ...

بعدش یه موقع هایی هم جلوشون سبز می شدم وقتی بهش نگاه می کردم راستش خجالتی بودم زیاد بهش نگاه نمی کردم اون هم همینطور حالا شاید اون هم خجالتی بود شایدم از من خوشش نمی اومد شایدم غرورش اجازه نمی داد نمی تونستم بفهمم ولی خواهرش و فامیلش منو نگاه می کردن و به خودم می گفتم غرورش اجازه نمیده از اون شب به بعد تصمیم گرفتم بهش نشون بدم غرور  یعنی چی ؟ همینطور که داشتم بر می گشتم و با خودم می گفتم غرور و همراه با درد بهت نشون میدم بدونی معنی واقعی غرور چیه سرم چرخوندم دیدم ماشینشون داره از دور می یاد سریع راه رو کج کردم رفتم اون طرف خیابان پدرش ایست کرده بود و فکر کنم بوق می زد ولی من توجه نکردم داشتم می رفتم اونقدر حالم بد بود که یه تیکه آهن که تو زمین کاشته شده بود رو ندیدم زخمی شدم و تا خونه لنگیدم رسیدم خونه دیدم نه ماشینشون هست نه روشنایی تو خونشون هست رفتم بی سر و صدا تو خونه خوابم نمی برد وایساده بودم دم پنجره ساعت 2:15 رسیدن تا ساعت 6 بیدار بودم خوابم نمی برد فکرم مشغول بود چیکار کنم یعنی اونم این حس و به من داره و مثه من که نمی خوام اون بفهمه اونم نمی خواد من بفهمم گیج شده بودم سریع رفتم تو نت راه های عاشق کردم رو یاد گرفتم و قرار بود از فردا عملیش کنم روز بعد داشتم می رفتم بیرون دیدم اونو پدرش با ماشین دارن می یان اصلا توجه نکردم حتی بعضی موقع ها از دور میدیدن دارن میان می پیچیدم تو سوپری می خواستم اگه عاشقمه یکم درد بهش برسه تا بفهمه منم درد کشیدم اگه هم نیست می خواستم عاشقش کنم یک ماه به همین صورت گذشت ...

حالا راه ها رو نمیگم تا یکی بلا ها رو سر عاشقا نیاره مدرسه ها که من و دوستم می رفتیم اون تنها بعضی موقع ها هم اونو دوستش و یک هفته در میون هم اون و خواهرش و دوستای خواهرش می رفتن بیشتر موقع ها دنبالش می رفتم تا فکر نکنه فراموشش کردم و فکر هم نکنه که دوستش دارم یه جوری تو دو راهی همون کاری که اون می کرد دوستم فهمیده بود و به چند نفر هم گفته بود اصلا برام مهم نبود ولی حرف در آوردن رو دوست نداشتم و میگفتن با اون دوسته پشت سرم می گفتن منم عصبانی میشدم یه باری با یکی که این حرف ها رو می زد دعوا کردم و بینی ام قوز شد خیلی روی صورتم حساس بودم بیرون نمی رفتم و نمی خواستم منو ببینه بعدش که جوش های صورتم نمی گذاشت بیرون برم همینطور که بیشتر موقع ها نمی دید منو ولی من از پشت پنجره میدیدمش فکر می کردم حالش بده مثله اون روزایی که من نمیدیدمش حالم بد بود خلاصه تصمیم گرفتم بهش بگم و این درد رو بیشترش نکنم وقتی صبح می خواستم مدرسه برم منو دوستم بودیم اون تنها به دوستم می گفتم تو عقب وایستا من بهش می گم همین که بهش نزدیک میشدم قلبم تپشش بالاتر می رفت اصلا نمی تونستم بهش نزدیک بشم و ایست می کردم هر روز سعی می کردم نشد از نامه هم آزمایش کردم اصلا نمی تونستم بهش نزدیک بشم  و بهش بگم با خودم می گفتم شاید به خاطر خجالت و ترس از حرف زدن با دختر ها باشه دوستای مدرسه ایم بعد از مدرسه ها می رفتن مدرسه دخترانه و تیکه و ...

یه روز منم گفتم برای اینکه جرات حرف زدن داشته باشم برم باهاشون و فقط نگاه کنم چیکار می کنن یه کارایی می کردن جلوی مامور و سرباز تیکه مینداختن یه بار یه دختره برگشت یه کشیده زد زیر گوش رفیقم ما چهار نفر بودیم اونا 5 نفر منم که ساکت بودم دوستام که فرار کردن منم فرار کردم بهشون گفتم خاک تو سرتون در رفتین دوستم گفت پیش می یاد چند روز بعد هم یه اتفاق دیگه افتاد دخترا مثله زنجیر دست همو می گرفتن نمی زاشتن ما رد بشیم دوستام هم دیوونه بودن هل میدادن باور نمی کردم دخترا هم اینطوری باشن از اون روز به بعد منم شدم یکی از رفیقام من تیکه نمی نداختم جواب تیکه ها رو می دادم یه بار هم دوستم تیکه انداخت عذر خواهی کردم و یکماه که شد خجالتمو گذاشتم کنار موقع امتحانات که شد بیشتر موقع ها نمی دیدمش اون دیر تر از من امتحانشون شروع میشد و زود تر هم بر می گشت اونقدر دلتنگش می شدم که یه روز 5 ساعت پشت پنجره وایستادم تا ببینمش و نتیجه هم داد اون روز هایی هم که بیشتر از 2 روز نمی دیدمش امتحانم رو خراب می کردم یه وقت هایی هم فکر می کردم اون داره عاشقم میشه و یکماه امتحانات من 7 یا 8 بار دیدمش از پشت پنجره ولی اون یکبار هم منو ندید اون فکر می کرد دارم فراموشش می کنم یا دوستش ندارم چون از اون شب پارک تا حالا بهش نگاه نکردم و بهش زل نزدم و موقع امتحانات هم که یکماه منو نمی دید پدرش هم که جواب سلاممو نمی داد فکر نمی کردم حتما حال دخترش بده و به خاطر بازی دادنه منه البته اینها هم فکرمه و مطمئن نیستم و آخرین امتحان منو دید ولی من بازم بهش توجه نکردم و بازم حالش بد بود از قیافش حدس زدم

قسمت آخر این داستان چند روز بعد