دختری 14ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند؛ نه یک جدایی عادی تا جایی که آن موقع فهمیده ‌بودم مادرم برای پدرم پرونده‌سازی کرده بود‌ و همه چیز پدر را توقیف کرد، وقتی مادرم رفت همه چیز را با خودش برد. من و خواهرم را تنها گذاشت و دیگر هیچ خبری به ما نداد، هیچ‌وقت او را نبخشیدم چون احساس می‌کنم تمام بدبختی‌های من و خواهرم به خاطر آن کار مادرم بود. بعد از این ماجرا پدرم؛ من و خواهرم را از اراک به تهران  نزد خانواده‌اش برد ولی چون آنجا هم کاری برای پدرم نبود به پیشنهاد مادربزرگم به ساوه و خانه دایی پدرم رفتیم و در یک اتاق کوچک ساکن شدیم اما خواهرم تهران ماند تا پیش‌دانشگاهی‌اش را تمام کند. من با پدر همراه شدم و یک سال از درس عقب ماندم.

چرا زندگی‌ام آتش گرفت؟

به هر زحمتی بود توانستم دوباره به مدرسه برگردم. دلم می‌خواست هنرستان کامپیوتر بخوانم ولی گفتند دیگر کلاس‌های کامپیوتر جا ندارد باید به کلاس‌های کودکیاری بروم، دیپلم گرفتم و تا سال 84 بیکار بودم. دنبال درس خواندن نرفتم با آن انتخاب رشته اجباری از درس بدم آمده بود، تازه تلفن‌دار شده‌بودیم، کامپیوتر گرفتیم و اینترنت برایم تبدیل به بهترین دوست شد، همان اوایل با پسری از راه چت کردن آشنا شدم که به دروغ به من گفته بود در دوبی زندگی می‌کند. حدود 2 سال با هم ارتباط داشتیم و وقتی سال 86 قرار شد با هم ازدواج کنیم، پدرم به شدت مخالفت کرد. او اصلا علی را مورد مناسبی نمی‌دانست، راستش خودم هم وقتی او را برای اولین‌بار دیدم توی ذوقم خورد و تعجب کردم. ما خیلی اختلاف فرهنگی داشتیم اما چون او اولین و تنها پسری بود که با او ارتباط تلفنی داشتم احساس می‌کردم حتما باید ازدواج کنیم، عذاب وجدان داشتم و حتی با توجه به مخالفت پدرم باز هم اصرار ‌کردم، یادم هست وقتی برای بار اول با پدرم به منزلشان رفتیم به شدت از طرز زندگی و منش آنها بدم آمده ‌بود.

با همه مخالفت‌ها سال 86 عقد کردیم و بعد فوق دیپلمم را در تهران گرفتم و سال 88 ازدواج کردیم، آن زمان من 26 ساله بودم و علی24 ساله ولی این اختلاف سن اصلا برایم مهم نبود. علی را دوست داشتم و می‌خواستم با او خوشبخت شوم اما  الان برخلاف میلم در حال جدا شدن هستیم.

اولین‌بار که او حرف از طلاق زد وقتی بود که برای کارهای دانشگاهم یک روز زودتر از سفر  تبریز برگشتم (کارشناسی مهندسی کشاورزی قبول شده ‌بودم) علی به زور مرا پیش خواهرم فرستاده‌بود، وقتی به خانه رسیدم، علی اصلا حال طبیعی نداشت، اول که می‌خواست مرا راه ندهد بعد که به زور وارد شدم خودش را به درو دیوار می‌زد و بد و بیراه می‌گفت دوست داشت مرا از خانه بیرون کند، خودش هم بیرون برود، خانه واقعا صحنه بدی داشت، همه چیزها نشان می‌داد که در این چند روز نبود من یک نفر دیگر همراه علی بوده است، حالم خیلی بد شده‌ بود، فریادهای او هم بیشتر عصبی‌ام می‌کرد، می‌گفت: «دیگر نمی‌خواهمت‌، برو از زندگی من بیرون، 3 ساله که از دلم بیرون رفتی» و از این جور حرف‌ها و در نهایت هم در خانه را قفل کرد و بیرون رفت، احساس کردم در ماشینش کسی منتظرش بود.

حرف‌‌هایش را چندان جدی نگرفتم. من نمی‌خواستم طلاق بگیرم. یک‌بار این واقعه تلخ را تجربه کرده ‌بودم، طلاق مادرم که همه زندگی من و خواهرم را ویران کرده بود. نمی‌خواستم دوباره همان اتفاق تکرار شود، ما همیشه دعوا داشتیم ولی من به دل نمی‌گرفتم و حتی اگر او تقصیر کار بود به سمتش می‌رفتم اما شخصیت او جوری است که نمی‌خواهد چیزی را درست کند.

در این 2 یا 3 سال علی خیلی دل به زندگی نمی‌داد. صبح می‌رفت و شب دیروقت می‌آمد. در خانه اصلا با من حرف نمی‌زد و توجهی نمی‌کرد ولی من سعی می‌کردم  و همه نیرویم را می‌گذاشتم که زندگی‌مان را حفظ کنم. هرچند ایرادهایی را در او می‌دیدم  و گله‌های بسیاری داشتم ولی هیچ‌وقت محبتم به او کم نشد، سعی می‌کردم مثل همه زن‌ها به خودم برسم اما او به من می‌گفت خیلی غر می‌زنم. من می‌گفتم اگر من غر می‌زنم و اگر ایرادی دارم بیا با هم پیش مشاور برویم، بیا مشکلاتمان را حل کنیم تا زندگی درست شود ولی انگار او تمایلی به حل مشکل نداشت.

برای اینکه از علی طلاق نگیرم  حتی از خانواده‌اش هم کمک خواستم. به آنها می‌گفتم هر کاری می‌توانید بکنید تا من طلاق نگیرم، حتی با راهنمایی همان‌ها پیش دعانویس رفتم تا شاید بتوانم با دعایی یا وردی شوهرم را از این کار منصرف کنم و دوباره محبتم را در دلش بنشانم ولی انگار هیچ تاثیری نداشت، مرتب به من می‌گفت شر خودت را بکن و برو، به من می‌گفت زنگوله پای تابوت.

ترم پیش به دلیل حرف طلاقی که پیش آمده بود امتحانات دانشگاهم را افتضاح دادم و حالا نیز آنقدر وضیعت رابطه‌مان خراب شده‌است که مجبور شدم به خوابگاه دانشگاه نقل مکان کنم چون من کسی را ندارم که بتوانم پیش او بروم، برای طلاقم به پدرم اطلاع ندادم. با خودم گفتم که مگر برای ازدواج او را دخالت دادم که حالا بخواهم از او کمک بخواهم. از وقتی علی توانسته رضایت مرا برای طلاق بگیرد تندتند در حال انجام دادن کارهاست تا بتوانیم هرچه زودتر توافقی جدا شویم، مهریه‌ام را هم که 110 سکه است نمی‌دهد و فقط قرار است 16میلیون تومان پول رهن خانه را به من بدهد، من هم خیلی اصرار به گرفتن مهریه نکرده‌ام راستش آنقدر توهین شنیده‌ام که فقط می‌خواهم از زندگی‌ام بیرون برود. منی که تا 3-2 هفته پیش آنقدر علی را دوست داشتم که برایش می‌مردم الان تصمیمم را گرفته‌ام. چند روز پیش روز دادگاه گریه‌ام گرفت و او هم اشک در چشمانش جمع شد، ولی یک‌بار هم نخواست از من معذرت بخواهد تا دوباره برگردم، می‌گوید من برنامه‌های خودم را دارم، من به علی گفتم زمانی که صیغه طلاق را بخوانند من گریه‌ام می‌گیرد ولی انگار او هیچ چیز نمی‌فهمد.

عید سال 91 برای اولین‌بار من و علی برای سال تحویل تنها بودیم، به اصفهان رفته‌بودیم و می‌خواستیم برای سال تحویل کنار سی‌وسه پل باشیم،  در یک جعبه شیرینی سفره هفت‌سینی درست کرده‌ بودم که حسابی جلب توجه می‌کرد همه عابران تعریف می‌کردند، هنگام سال تحویل باد آمد و شمع را روی وسایل سفره هفت‌سین انداخت و همه چیز را آتش زد، زندگی من هم امسال همان جور آتش گرفت.

از نگاه مشاور خانواده این داستان چند نکته مهم و آموزنده دارد:


1.  برای فرار از زندگی سخت فعلی به هیچ‌وجه سراغ ازدواج نرویم، چون ازدواج راه فرار نیست و این باور اشتباه می‌تواند در تصمیم ما اثر گذار باشد.

2.  نوع انتخاب شما نشان می‌دهد که برای شناخت طرف مقابل هیچ قدمی بر نداشتید و حتی وقتی در طول زمان مسائلی را فهمیدید باز هم تصمیم اشتباه خودتان را ادامه دادید.  بسیاری از اوقات ما می‌دانیم تصمیم‌مان اشتباه است اما به دلیل احساسات یا لجبازی یا حتی اثبات خود به دیگران، تصمیم اشتباه را عملی می‌کنیم و شادی کوتاه‌مدت و رنج بلند مدت را برای خود ایجاد می‌کنیم.

3.  رفتار علی نشان‌دهنده عدم مسئولیت‌پذیری اوست. ازدواج 3پایه اصلی دارد: جذابیت، عشق و تعهد که به نظر می‌رسد ایشان تعهدی به شما نداشتند. بسیاری از اوقات یک رابطه فقط برای ما جذابیت دارد و 2 رکن دیگر در آن رابطه دیده نمی‌شود، برای مثال همین انتخاب در چت روم و اینترنت، صرفا یک جذابیت بدون شناخت، عشق و تعهد است که می‌تواند حتی زندگی را به مخاطره بیندازد. درضمن رفتارهای علی بسیار کودکانه است. ظاهرا هنوز به آمادگی و بلوغ روانی – اجتماعی برای ازدواج نرسیده است.

4.  به نظرم همه این اتفاقات به این دلیل بوده که شما خودتان را باور نداشتید. کسی که خودش را بشناسد و برای خودش حرمت و ارزش قائل باشد، به هیچ وجه اجازه نمی‌دهد دیگران با او چنین کنند. این اتفاقات برای شما یک درس بزرگ داشت؛ اینکه خودتان را بشناسید، باور کنید و قدر و ارزش خودتان را بدانید.