انگار با هم غریبه ایم ، خوبی ما دشمنیه
کاش من و تو می فهمیدیم ، اومدنی رفتنیه
.
.
.
همیشه با من یکرنگ بودی ، سیاهم میکردی
.
.
.
از من خواست حلالش کنم همان کسی که با بی رحمی محبت هایم را حرام کرده بود
.
.
.
من مدتهاست از صداقت خبری ندارم ؛ هر کسی دیدش سلام من را هم برساند
.
.
.
دوباره آمده ای ، اینبار شیرین تر از قبل دروغ میبافی ، زیرکانه تر لبخند میزنی و دلبرانه تر ناز میکنی
اما نازنین ؛ بعد از رفتنت دلم مرد و خیلی وقت است که مغزم تصمیم می گیرد نه دلم
پس لوند و دلبرانه که هیچ ، عاشقانه و صادقانه هم که بیایی من دیگر نیستم
.
.
.
به بعضیا باید گفت : عزیزم تو عوضی شدی ، نگو شرایط عوض شده
.
.
.
هر دو از ته دل میگوییم
من حرفهایم را ، تو دروغهایت را
.
.
.
این روزها عشق را با دست پس می زنند و با پا پیش می کشند
حیف از عشق که زیر دست و پاست
.
.
.
وقتی آغوشت را به روی آرزوهایم باز می کنی
آنقدر مجذوب گرمای وجودت می شوم
که جز آرامش آغوشت تمام آرزوهای خواستنی دیگر را از یاد می برم
.
.
.
چه با قاطعیت حکم میدهی که حواست رو جمع کن
و من میمانم که چطور جمعش کنم وقتی تمامش پیش توست
.
.
.

شعر را دوست دارم
که می‌تواند زمان را نگه دارد
و تو را کنار من بی‌آنکه پیرت کنم
و سنگینی کنم بر شانه‌ات
گاهی به من فکر کن
مثل دستی ناشناس
در بریده ای از عکسی قدیمی
.
.
.
خواستم هرچه را که بوی تو می داد بسوزانم
جانم آتش گرفت
.
.
.
عشق جایی می تپد که تو باشی پس باش آنجا که باید باشی
در کنار احساسی از باران
لطافت را از برگ جدا شده از گل هم میشود فهمید
احساست را برای لحظه ای به آفتاب
هم ببخش که گرمی را به تو می بخشد
احساس را باید در قابی از عقل گذاشت
و عاشقانه به آن خیره شد